مرا از امواج نترسانید
آبی گیسوان اوست که می خواندم...
چراغ را روشن می کنم، گوشهء سکوتم می نشینم و به همه چیز می اندیشم. اندیشهء فریاد زدن، اما سکوت...! پیوسته با تکرار تاریکی روشنایی را جستجو کردم و به فرداهایم نور پاشیدم، شاید... روزی...! هرگز را همیشه بر لب داشتم و امید را هرگز! کاش تجربه ای نو سنت شکنی کند و این رسم پیوسته را بهم زند و آنگاه همه چیز برای همیشه عوض خواهد شد.
به خودم می اندیشم! قایقی خواهم ساخت...! پشت دریا ها شهری ست...! لحظه ها منتظرند...!
از وقتی فهمیدم شعر چیه اینو شنیدم: " پشت دریاها شهری ست... ". چقدر قدییما به این شعر فکر کردم، حتی هنوز...! همیشه دوست داشتم اون قایقی رو که سهراب می گه داشته باشم، واقعا پشت دریاها شهری هست؟ همون شهری که باید باشه؟!
روی میز کار قدیمیش، پدرم، پر رنگ، نوشته بود: " قایقی خواهم ساخت..." و ساخت!!!
دل تنگم را تنگ دلت که می گذارم
خیس خیس می شوم از لبخند،
و از هرآنچه بنام عشق می شناسی اش.
چقدر خوب است:
آدمی _ بی چتر و بی کلاه _
شانه به شانهء باران بگرید
گاه گداری هم اگر فرصتی پیش آمد
زیر سقفی از رویا بخوابد و
بعد هم که ...
حالا تو بیدارم نکن!
می دانم که خواهران دیروز باران
بیوه گان امروز دریایند.
به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم
بهار اومد. با همهء رسم و رسومای باستانی، با دید و بازدید ها، عیدی دادن ها و عیدی گرفتن ها، شور و حال جوونی، غنچه ها و بوی تازگی و ... خلاصه با یه دنیا خوبی و پاکی.
سفره هفت سین و ماهی قرمز ها منو یاد دوران کودکی میندازه! کودکی و سادگی – یه دنیا آسودگی و یه اعصاب راحت – بی خیال دنیا! آخ که چه روزگاری بود ، گذشته های کودکی!
تو گذشته های نه چندان دور چقدر واسه عید و تعطیلات و رسم و رسومش ذوق می کردم! چقدر منتظر لحظهء تحویل سال می شدم و چقدر یا مقلب القلوب رو با اشتیاق می خوندم! چقدر با هیجان زنگ می زدم به عشقم، آهسته تبریک میگفتم و واسه هم آرزوهای قشنگ می کردیم!
آخ که چقدر زود گذشت و چقدر سادگی و صداقت ما بی ارزش شده! چقدر عشق واسه مون غریبه شده!
به امید روزی که همهء این واژه های قشنگ، ارزش واقعی خودشونو تو دلها پیدا کنن و تو دل همه یه جایی واسه بکر موندن کنار گذاشته بشه! بی غل و غش!
به امید بهاری بهارانه!
بهار عمرتان جاودانه باد!
بیش از هزار بار
بانگ درای قافلهء آفتاب را
مشت درشت راهزن شب شکسته است.
از پشت میله های قفس،
من به این امید
تنها به این امید،
نفس می کشم هنوز
کز عمق این سیاهی جانکاه
ناگهان
فریاد سر دهم به جهان،
شب
شکسته است.